این پرترۀ مَن است که خودم نقاشی کرده­ام. هنرمندِ نقاشْ چه این جمله را بگوید یا نه، این جمله به تمام اتوپرتره ­های جهان اِلصاق است. جمله­ ای که پرسش­ های بنیادین و گاه ویران‌ کننده ­ای در پی دارد، چه این پرسش ­ها را هنرمند، منتقد، نظریه­ پرداز و فیلسوفْ پاسخی بگویند یا نه. سختِ این پرسش­ ها هم از­ قضا جایی است که به صخره­ ای به ­نامِ مَن می ­رسد.

مَن دست ­کم پس از رنسانس، در هنر هم به هزار ترفند، می­ تواند مسئول نباشد. و مسئول همان است که باز­خواست می ­شود، اما مَن که تازه با دکارتْ هستنَش را از زیر آوارِ قرون میانه جمع‌و­جور کرده­‌اند و تازه فرصت پیدا کرده از پسِ قرن­ ها بردگیْ خواجگی هم کند، تن به باز­خواست نمی ­دهد. مَن در پروژه ­ی مدرنیته، مثل دو جوهرِ دیگرِ دکارتی، ثابت می­ شود اما کنار می ­رود تا جا برای چیزهای دیگری باز شود. چیزهایی که تولید عقلِ مدرن ­اند و با مَن کاری ندارند، به آن باز نمی گردند و از آن چیزی باز نمی ­خواهند. مدرنیته با تمام شرافتی که برای سه جوهرِ ثابت­ شده ­ی خود قائل است، اما برای پیش­ بُردِ اهداف خود باید آن­ها را کناری بگذارد و آن­قدر کاری نداشته باشد که بپوسند. با این ­حال هر چه ­قدر مَن کنار می­رود، اقتضای عقل است که کلمه­ ی انسان را به میان بیاورد و سلطان بداند و جنبه ­های مختلفی از آن را هم تقسیم و تبیین کند: انسان فرهنگی، انسان سیاسی، انسان اقتصادی، انسان اجتماعی و جورهای دیگر.  افرادِ انسان هم البته بر اساس کار­کرده ایشان به اَصنافِ مختلفی طبقه ­بندی می­شوند و اصلاً همین طبقه ­بندیْ خودْ کمالِ توجهی است که مدرنیته به انسان دارد و در پایان نیز همه را ذیل یک کلام گرد هم می­ آورد: انسانِ آزاد. انسان آزاد اما یک شخصیت حقوقی است برای اَصنافِ مختلفِ انسان و این اصنافْ چونان­ که جمع است در اجتماع و میان اجتماع و پشت پرده­ ی اجتماع به­ نحو حقوقی شخصیت دارد، در حالی­ که همین اصنافْ چونان­ که مُکسَر است اعضای شکسته­ ی خود را دیگر باز نمی ­یابد. مَن ­های این اعضا شخصیت­ های حقیقیِ خزیده به پستو­هایی هستند که از بس در اجتماع و حقوقِ فردیِ ناظر به اصنافِ انسانیِ خودْ واجد شأن و صاحب مطالبه ­اند و محل توجه، دیگر کسی چندان راهی به حقیقتِ مَن و خلوتِ مَن ندارد، حتی خودِ مَن. راستش این است که فرد در برابر جمع است که فردیت دارد اما شخصْ جمعی ندارد. جامعه می ­شود شخصْ و افراد جامعهْ شخصیت اجتماعی می­ گیرند اما شخصِ مَن، شخصیت مَن چه می­ شود؟ مدرنیته از یک ­سو حریم خصوصی را چونان پهن می ­کند که از وسط خیابان­های شهری و رسانه­ای بیرون می­زند و خصوصیت­های فردی را می­توان از هر­جای این خیابان­ها حتی جمع­آوری کرد یا فرآوری، پوشید یا سوار شد یا هر فعل دیگری. از سوی دیگر اما مَنْ تازه کلید ارتباطش را که با جهان خاموش کند و تنها و تنها از تمام دوربین­ های مدار­های باز و بسته و از تمام صفحه­ های عمومی و خصوصیِ در  َانظار که بگذرد، وارد جایی می­ شود که دیگر خانه نیست از بس که پُر از تصویر است و تصویر است و تصویر، و دیگر خلوت نیست از بس که پُر از اطلاعات آشفته است و به­ هیچ ­دردنخور، و دستش را کسی نمی ­گیرد. مَن را نمی ­شود به اشتراک گذاشت. مَن در دست ­های یکی جان می ­گیرد و زنده می ­شود و می ­مانَد. مَنْ مراقب می ­خواهد؛ مراقبت.

در هنر مدرن با ترتیب و تقریری که مشروعیتِ کانتیْ پایه ­گذارِ آن است، کسی نه باید و نه می­ تواند از مَنِ هنرمند سخن بگوید. به خودش مربوط است که اصلاً مَن دارد یا ندارد، چیزی از آن مانده برایش یا نمانده و چه ­گونه است یا چه­ گونه­ ها نیست. کم­کم حتی نظریه­ پردازی­های مبسوطی هم می ­شود در بابِ مؤلف و مرگِ آن یا هرمنوتیک و نشانه ­شناسی یا علوم شناختی؛ روش­ هایی که هر کدام البته گاهی نوری به رویِ مَنِ خسته و مچال ه­ای می­ تابند و بی­چاره مَن که چشمش به انزوای تاریکِ اطرافش خو کرده و با محیطش یکی شده و برای همین بر آن نورِ تابیده هم چشم می­ بندد تا نه خود و نه دیگران چیزی جز دور­ و ­برش را نبینند.

اتوپرتره اما در این میان چیز غریبی است. استثنای مهیبی که از قضا محصول مدرنیته است و خود­باوریِ انسان ولی حیث التفاتیِ آن مستقیم و سرراستْ خودِ مَن را نشانه گرفته. اتوپرتره اگر مَن را انکار کند یا تبدیل کند، اگر تزیینش کند یا پنهانش کند و اگر هر بلای دیگری بر سرِ مَن بیاورد باز هم مجبور است به آن اشاره کند، عریان و با چشم­ هایی باز در برابر چشم­ های کنج­کاوِ مخاطب. چه­ کسی من را نقاشی می­ کند؟ مَن؟ آیا چیزی تحت این نام اصلاً وجود دارد؟ آیا چونان قوام یافته و تنومند شده که چون ماده­ ای یا رَدّی روی ماده ­ای ظاهر شود؟ و آیا این پرتره حضور او را به رخ می ­کشد یا غیابش را؟ بودنِ مَن را یا نه ­بودِ مَن؟

من سه منصور قندریز می­ شناسم:

یک. منصور قندریز هنرمندی که هزار­ و سیصد ­و ­چهارده در تبریز به دنیا آمده، در همان تبریز و بعد در تهران نقاشی یاد گرفته و دوباره در تبریز و دوباره در تهران نقاشی کرده، نقاشی کرده و نقاشی کرده تا سی­ ساله شده، زمستان هزار­ و ­سیصد­ و­ چهل ­و­ چهار شده، با اتوموبیل اش به دره­ ای سقوط کرده و از دنیا رفته است.

دو. منصور قندریز نقاشی که به جریان سقاخانه منتسب است و این عنوان را البته تنها به ­بهانه ­ی بخشی از کارهای دو سال آخرِ زندگی و ارتباط ­های او با بخشی از سقاخانه ­ای ­ها به او داده­ اند. در این دو سال منصور قندریز، هم مانند خیلی، با هیجانِ ناشی از مواجهه با مظاهر مدرنیته در غرب همراه شده و سیرِ سادگی و شاعرانگی پرتره­ ها و طبیعت ­ها و آدم­ های بیرون ­زده از فولکلورهایش را رها کرده است.

سه. منصور قندریزی که حالا بعد از تنها نیم ­قرن می­ گویند از سر­دم­دارانِ یا از بنیان ­گذارانِ مکتبِ یا جنبشِ سقاخانه بوده و می ­گویند گرایشی به چپ داشته که شاید در مرگش هم بی ­تأثیر نبوده ولی به ­هر­حال جوان­ مرگ شده است.

در مقابلِ منصور قندریز اول می­ توان به یکی از اتوپرتره ­های ابتداییِ او نگاه کرد. یکی از چندین و چند اتوپرتره ­ی او در دورانِ پس از هنرستان و بازگشت به تبریز. و البته که این اتوپرتره­ ها نه برای روایت نقاش از منِ خود، بلکه بیشتر برای تمرین نقاشی انجام شده است و مستندات فراوانی هم دارد. استفاده­ ی نقاش از چهره­ ی خود و خواهرش در تبریز دهه ­ی چهل به­ عنوان مدلْ اتفاق عجیبی هم نیست.

در مقابلِ منصور قندریز دوم می ­توان این کلمه ­ها را چندبار خواند: «من برای احتراز از تأثیرات اجتماعی و هنری، خودم را در زره پولادینی نپوشانده­ ام، زیرا خواست من که موشکافی طبیعتِ درون و برون من است، مرا وا­ می­ دارد که با هشیاریِ فوق­ العاده معنی زندگی را درک کنم و نقاشی من باید در این دایره­ ی وسیع و عمیق رشد کند و بارور شود.» این کلمه ­های منصور قندریز است.

در مقابل منصور قندریز سوم اما می­توان به دو پرتره از پرتره­ های محمد فاسونکی نگاه کرد. پرتره­ هایی از هیچ­کس، از هیچ­ چیز، از جهانِ مخدوشی که ماییم و از آشفتگیِ بهمن­ واری که سال­هاست منِ ما را در هم پیچیده، چونان صورت جنازه­ ای که هیچ قابل شناسایی نیست.

درخواست خرید